ذریه طیّبه

رب هب لی من لدنک ذریة طیبه

ذریه طیّبه

رب هب لی من لدنک ذریة طیبه

ذریه طیّبه

من حجاب را دوست دارم.


بسم الله الرحمن الرحیم

 من نمیدانم چه بگویم من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود.

من می خواهم وصیت کنم هر لحظه در انتظار شهادت هستم.

پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید.

از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند.

به خدا توکل کنند.

پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید.



در ادامه مطلب خاطراتی از این نوجوان رشید رو مطالعه کنید.

و از اینجا فیلمی در مورد این نوجوان دلاور را ببینید.


بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در مسجد سلیمان به دنیا آمد.


ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.

شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک

می کردند، باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود.

 بهنام تصمیم گرفت بماند بمباران هم که می شد بهنام ۱۳ ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.

از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن میدهد،مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه

سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید.

بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید عنایت می کردند به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود.

بهنام می رفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی رهایش می کردند.

یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود،

هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن دست آخر به او یک نارنجک دادند؛

یکی گفت: ((دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند، بهنام خندید))

برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند: ((به تو اسلحه نمی دهیم ها))

بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت ((ندهید خودم نارنجک دارم))  با همان نارنجک دخل یک جاسوس

نفوذی را آورد .

شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل گرولال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر می داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد .

زیر رگبار گلوله بهنام سر می رسید همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر......... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند .

خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنامسر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبوغبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود،

 و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸مهر سال  ۱۳۵۹پر گشید و

امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهرآباء و

اجدادش مدفون است .


مگر می شود از خرمشهر نام برد و یادی از جوان رشید آن دیار نکرد ؟!

پس می نویسم برای شهید بهنام محمدی ، و مورد خطاب ، قرارش می دهم که

ای سردار!!!

کارت شده بود جمع آوری اطلاعات جغرافیایی از دشمن و رسوندن مهمات به سایر رزمنده ها! گفتند، آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانُسقَت آویزون می کردی که، به سختی این طرف و آن طرف می رفتی!

سید صالح موسوی برایمان نقل کرد ، هر وقت اسلحه ژ-3، روی دوشت مینداختی ، نوک اسلحه روی زمین کشیده می‌شد!

برایمان نقل کردند که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماندی.

بهنام عزیز ! با آن سن و سال کمی که داشتی و با آن قد و قواره کوچکت، چگونه ، در شهری که بوی مرگ و خون می‌داد ماندی ؟

کاری که مدعیان دروغین ایمان و شجاعت امروز، شاید نتونند انجام بدند!

خوب فهمیدی که هیچ چیز نمی تونه تو را به هدف جاودانه ماندنت برسونه ، مگرپیمودن طریق در راه خدا ، چون خوب آیات قرآن رو درک کردی!

کُلُّ مَنْ عَلَیهَا فَانٍ (الرحمن*آیه۲۶)

همه کسانی که روی زمین‌ هستند، فانی می‌شوند.

وَ یبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ (الرحمن*آیه۲۷)

و تنها ذات ذوالجلال و گرامی پروردگارت باقی می‌ماند!


نقل کردند که، هر بار تو را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون ‌بردند، تا سالم بمانی، اما تا غافل می‌شدند، می‌‌دیدند به خرمشهر برگشتی و در مسجد جامع مشغول کمکی!

ولی امروز ما دنبال بهانه ای، برای ادامه حیات در این زندگی پست دنیوی ایم !

اما فرق ما این است که تو این حدیث از مولایت امیرالمونین علی(ع) رو خوب فهمیدی که فرمود :

مَرارةُ الدّنیا حَلاوَةُ الآخرةِ و حلاوةُ الدّنیا مرارةُ الآخرةِ (نهج البلاغه)

تلخی و سختی دنیا موجب شیرینی آخرت است و شیرینی دنیا تلخی آخرت است.

نقل کردند، یکبار رفته بودی شناسایی عراقی ها، گیرت انداختن و چند سیلی به تو زدند، جای دستان سنگین مأمور عراقی روی صورتت، مانده بود، وقتی بر می گشتی دستت را روی سرخی صورتت گرفته بودی و هیچ چیز نمی گفتی، تا دوستانت نارحت نشند و فقط به بچه ها اشاره کردی که عراقی ها کجااند !

بهنام ! مگر به مادرت ،*حضرت زهرا (س)* اقتدا کرده بودی ؟!

نقل کرده اند ، زیر رگبار گلوله سر می رسیدی، همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر ..... اما تو کاری با این دلسوزیها نداشتی ، کاسه آب را تا کنار لب هر کدام از رزمنده ها، بالا می بردی تا بچه ها گلویی تازه کنند !

نقل کردند، خمپاره ها امان شهر را بریده بود و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود، مثل همیشه تو سر رسیدی ، اما بازم دلسوزی بچه ها نسبت به حضورت ، تاثیری نداشت. نقل کردند که کنار مدرسه امیر معزی ، اوضاع خیلی سخت شده بود ، اما این بار دیگه ، بچه ها صدات رو نشنیدند و متوجه شدن، که گوشه ای افتادی و از سر و سینه ات خون جاریه!

این بار ، پیراهن آبی و چهار خونت دیگه ، غرق خون شده بود ، شاید خدا هم دلش نیامد ، که تو بمونی و سقوط خرمشهر رو ببینی!

در وصیت نامه ات به پدرو مادرها سفارش کردی «فرزندان خود را اهل مبارزه وجهاد در راه خدا بار بیارید» و نوشتی : «هر لحظه در انتظار شهادتم» . برایمان نوشتی : «از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارید تا خدای ناکرده احساس تنهایی نکند و خدا را از یاد نبرید و به خدا توکل کنید»

به مادرت گفته بودی : 

«مامان، دلم می خواد برم پیش امام حسین(ع) و بفهمم که چطوری شهید شده!»

مادرت نقل کرده بهش ، کاغذی نشون دادی که توش نوشته بودی : «مامان ! منرو غسل شهادت بده ، چون می خوام شهید بشم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمون، می ترسم عراقی ها تو را ببرند. »

اما اقرار میکنم که این فراز من رو هم آتیش زد ، که برای مادرت نوشتی : 

« مادر اگر شهید بشم برام گریه می کنی؟ »

بهنام جان! مگر غیر از اینه که تو به مولایت حضرت قاسم (ع) اقتدا کردی؟!

پس بدون زمین و زمان ، برای تو خواهند گریست ...



و ای مردم، این افسانه نیست  
 
روزگاری با شهیدان زیسته ایم

                هدیه به روح بلند سردار کوچک خرمشهر

                                صلوات 

منبع: ره پویان وصال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی