پیامبر عزیز ما
یک روزی بود سر نماز
امام حسین نزدیک او
نشسته بود قشنگ و ناز
همین که او به سجده رفت
حسن دوید کنار او
دست ها را روی او گذاشت
پرید و شد سوار او
پدر بزرگ وقتی که دید
حسن شده سوار او
بازی و خنده می کند
قه قه قه ، هو هو هو
سرش را هیچ بلند نکرد
به حال سجده باقی ماند
ذکر قشنگ سجده را
دوباره وسه باره خواند
سوار کوچک و قشنگ
خیال پا شدن نداشت
پدر بزرگ چه کار می کرد ؟
سر از رو مهر بر نمی داشت